استخوان‌هایی که پس‌از ۳۷ سال پیدایمان کردند

پس‌از ۳۷ سال بازگشته بود. مادر پیش خودش گفت خب استخوان‌هایش را الان چه‌کار کند؟ اما بعد گفت خوب است الان استخوان‌هایش را دارد. می‌تواند لااقل سرش را بگذارد توی پارچه سفید استخوان‌ها و بوی استخوان‌ها را بکشد توی سینه‌اش، شاید درد، بالاخره بساطش را از زیر دنده‌های سمت چپ سینه‌اش جمع کند.

پس‌از ۳۷ سال بازگشته بود. مادر پیش خودش گفت خب استخوان‌هایش را الان چه‌کار کند؟ اما بعد گفت خوب است الان استخوان‌هایش را دارد. می‌تواند لااقل سرش را بگذارد توی پارچه سفید استخوان‌ها و بوی استخوان‌ها را بکشد توی سینه‌اش، شاید درد، بالاخره بساطش را از زیر دنده‌های سمت چپ سینه‌اش جمع کند.

سی‌وهفت سال بود که اگر نگاهِ پسرهای دیگرش یا جوان‌های توی کوچه‌پس‌کوچه‌های پردیس می‌کرد، طوفانِ دردی از زیر دنده‌های سمت چپِ سینه‌اش شروع می‌شد و می‌کشید به‌طرف پاها و نوکِ انگشت‌ها. مهرداد اگر بود حالا حتم عروس داشت، زن و بچه، اولاد زیاد. هر هفته هم که شده دست نوه‌های پیرزن را می‌گرفت می‌آورد خانه‌اش. خودش بوسه می‌نشاند وسط پیشانیِ پرچین پیرزن و بعد نوه‌ها یکی‌یکی طوری که مهرداد یادشان داده بود، می‌رفتند دست‌های پرچروک پیرزن را می‌بوسیدند و او پا می‌شد و با قد کمانش کابینت‌ها را وارسی می‌کرد دنبال چهار مشت نقل‌ونبات و آجیل که بریزد کف دست بچه‌ها. و حالا نقل‌ونبات بود که از جیب نوه‌ها سرریز می‌شد. حتم بعدش دو تا چای کمر باریک می‌ریخت و بعد که بویش با عطر تن خودش درمی‌آمیخت، می‌گذاشت جلوی جگرگوشه و از گذشته‌ها می‌گفت و نوه‌ها را زیرچشمی نگاه می‌کرد و قربان‌صدقه می‌رفت و مهراد …

وقتی مهرداد رفته بود هنوز زیر چشم‌ها، کنار لب‌ها، بین ابروها و میانِ پیشانی‌اش تا برنداشته بود. پلک‌هایش هنوز به هم نمی‌چسبیدند و اگر دلش گریه می‌خواست کمی بعد صورتش به پهنا خیس می‌شد. اما حالا پس از سی‌وهفت سال مثل خانه‌قدیمیِ کاه‌گلی شده بود که سنگینی دردهای زمانه، ترک انداخته بود به‌ جای‌جای تنش. از رخ افتاده بود و دستش اگر می‌زدی عین عمارتی شنی بندبند وجودش در آنی می‌ریخت. وقتی مهراد بود آرام بود دل پیرزن، مثل دریایی بی‌تلاطم، مثل درختی پربرگ که طوفان هنوز به برگ‌هایش نخورده باشد. همه روزها.

تا اینکه یک روز گفتند جنگ است. اسم بعثی آمده بود و اِمریکایی و ارتش اروپایی‌ها و چه و چه که همه در پوست موجودِ خرفتی، صدام، هجوم آورده بودند به ایران. انگار ایران نوزاد نورَسی باشد و اینان سگان گرسنه‌ای که بخواهند ببرند و بدرند و بخورند و استخوانش را هم پس ندهند… استخوانش را حتی… همه رفتند. «با نوای کاروان» توی همه بلندگوهای شهر پخش شده بود. لرز عجیبی نشسته بود روی سلول‌های بدن همه مردها و زن‌ها و بچه‌ها. مردها پیش افتادند. جنگِ ناموس شده بود. جنگِ هرچه به‌توان به‌خاطرش از جان گذشت. مردها پیش‌مرگ خاک و زن و بچه و همه‌چیز شدند. مهرداد هم. زن اسپند آورد، آب آورد، سبزی آورد و قرآن آورد. همه اهل کوچه جمع شدند، از آن‌ها که هنوز معنای جنگ را نمی‌دانستند تا آنی که یک پا، دو دست، چشم‌ها یا همه کَسانش را در جنگ داده بود، ردیف، کنار دیوارها گل‌مالی مثل مراسمات تشییع، با چهره‌های غمناک اما گشوده. و به اندازه انداختن کوله‌ای کهنه بر دوش بعد، جوانی با محاسن کم‌پشت، چشمانی سیاه و پرنفوذ و ابروهایی که به بُر گندم می‌مانستند از در درآمد. مردی با محاسن سفید صلوات گفت. زن‌ها پر چادر کشیدند روی صورت و جوانی لبخند به لب، قرآن بوسید و پیشانی مادر. و همه، بیشتر مادرش، نگاه گردوخاکی کردند که از پشت کفش‌های پسر بلند می‌شد و بر سر جاده می‌نشست. شنبه بود؟ یکشنبه بود؟ دوشنبه بود؟ یا… کسی نمی‌دانست. جنگ شده بود.

دوشنبه بود که آمدند. چندنفری، درجه‌دار با لباس‌های سبز و نقش‌دار. از ارتش آمدند زنگ در خانه‌یشان را زدند. زنگ را که زدند، گفتند: «مادر پسرت رو آوردیم.» پیرزن، انگار که یکی از کوه‌های پردیس را برداشته باشی و گذاشته باشی روی دوشش، خم‌تر شد. همه دیدند. پیرزن یکهو از جان افتاد و سنگینیِ پسر را در ماه‌های آخر بارداری دوباره چشید. گفت: «کجاست؟ پشت دره؟» ماندند چه بگویند. زبان‌ها همه خشک شد و به سقف دهان‌ها چسبید. تازه همه فهمیدند پیرزن بعد سی‌وهفت سال هنوز بساط امید بازگشت پسر را جمع نکرده! سی‌وهفت سال… گفتند: «نه مادر. یعنی… چطور بگیم… استخون‌هاش رو برات آوردیم.» مادر پسرت بود رفت؟ مهرداد. شنبه بود، یکشنبه بود، دوشنبه بود، کی بود؟ همان. همان سال شصت‌وشش شهید شد، بعدش جای دیگری آرمیده. تا حالا چشم‌انتظار بوده مادر. مادر پیدایش … یعنی پسرت پیدایمان کرده مادر.

پیرزن دلش می‌خواست بیفتد بمیرد. از شوق بود یا حسرت؟ حالا با استخوان‌هایش باید چه می‌کرد؟ جوان داده بود و مشتی استخوان لای یک وجب پارچه سفید داشت پس می‌گرفت. گفت: «نه. لااقل استخوان‌هایش را دارم». استخوان‌هایش… می‌توانست آن‌ها را توی بغل بگیرد. مثل بچگی‌هایش که تا صدای گریه‌کردنش می‌آمد پا تند می‌کرد به اتاق و بچه را بغل می‌زد و می‌افتاد روی دور لالا لالا لالا مهردادِ جونُم،لالا لالا لالا دردت به جونُملالا لالا لالا داغت نبینُمحالا می‌توانست سرش را بگذارد توی پارچه سفید استخوان‌ها و بوی استخوان‌های پاره تنش را بکشد توی سینه‌اش، شاید درد، بالاخره بساطش را از زیر دنده‌های سمت چپ سینه‌اش جمع کند. سی‌وهفت سال سال گذشته بود.

شهید مهرداد محمدتقی متولد ۱۳۴۵، از نیروهای سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که سال ۱۳۶۶ در جریان دفاع مقدس در منطقه زبیدات عراق به شهادت رسید.هویت این شهید که پیکر مطهر وی در اسفندماه سال ۱۳۹۶ به‌عنوان شهید گمنام در پارک شهدای شهرستان اشتهارد استان البرز به خاک سپرده شده بود، از طریق آزمایش DNA شناسایی و پس‌از ۳۷ سال این خبر به خانواده‌اش که در پردیس زندگی می‌کنند، داده شد.

خروج از نسخه موبایل